لئـو اشـتراوس (۱۹۷۳ـ۱۸۹۹ )شـاگرد هایدگـر و هوسـرل در حـوزه ی فلسفه ی غرب و زیگفرید و ماسینیون در حوزهی فلسفه ی اسلامی بود و آثار بسـیاری از اندیشمندان و فیلسـوفان مانند نیچه، ماکیاولی، هابز، لالک و افلاطون را هم بهدقت مطالعه کرده بود و با بزرگترین متفکران رابطه ی دوسـتی و شـاگردی داشـت. ما در ایران با کلود لوی اشتراوس فرانسوی که سـاختارگرا و انسانشناس است، آشـنا هستیم. همچنین در بسیاری از آثار، دیدگاه های کلود را میبینیم، اما آثار لئو اشتراوس در ایران به خصوص آثار او در حوزه ی فلسفه ی اسلامی کمتر مورد مطالعه قرار گرفته است.

بررسـی نقدهای اشـتراوس به مدرنیته و فلسـفه ی مدرن و فیلسوفان دوران مدرن مانند هابز، ماکیاولی و روسـو بسـیار مهم اسـت اما با این وجود در ایران کمتر مورد توجه قرار گرفته. تمرکز اصلی اشتراوس در نقد به تسلط فلسفه ی مدرن در مطالعه ی به خصوص فلسفه ی سیاسی کلاسیک و میانه در حوزه ی اسلامی و مسیحیت بازمی گردد. همچنین اشـتراوس در حـوزه ی غـرب بـر اندیشـه های فلسـفه ی سیاسـی افلاطون تمرکـز داشـته و هرچند مطالعاتی درباره ی ارسـطو هم داشته، اما بسـیاری از ارجاعات او متعلق به افلاطون است.
او معتقد اسـت فلسـفه و سیاسـت اساسـا قابل تفکیک نیستند. اشـتراوس تاکید میکند که فلسـفه ی سیاسی با محاکمه و اعدام سـقراط پا بـه عرصه ی وجود گذاشـت. وی همین دیدگاه را درباره ی فلسـفه ی اسلامی هم دارد. او در حوزه ی فلسـفه ی اسلامی در کتاب »فلسفه و شـریعت« درباره ی
فلسفه ی سیاسی فارابی بحث میکند. اشتراوس در آن کتاب فلسفه ی سیاسی فارابی، ابن سینا، ابن رشد و ابن میمون را بررسی میکند. محور کتاب فلسـفه و شـریعت درباره ی نزاع عقل و وحی از دیـدگاه این چهار متفکر، با تاکید بر فارابی است.

اشـتراوس مطالعات اسلامی خود را زمانی آغاز کرد که در سـال۱۹۳۲ با حمایت بنیـاد راکفلر از آلمـان به پاریس رفـت و زیر نظـر زیگفرید و ماسینیون به فلسفه ی اسلامی و یهودی دوران میانه پرداخت. حاصل دو سال شـاگردی، کتاب فلسفه و شـریعت بود. اشـتراوس با متفکران زیـادی دارای روابط فکـری بود که بـر دیدگاههـای او مؤثر بودنـد. او با الکساندر کوژو در فرانسه که دارای دیدگاه چپ نسبت به هگل بود، آشنا شد. همچنین با اتین ژیلسون روابط دوستانه داشت. ژیلسون برای درک فلسفه ی دوره ی میانه ی مسیحیت و حتی یهودی اهمیت زیادی قائل بـود. داوری های نادرسـت او درباره ی فلسـفه ی اسلامی برای اشتراوس بسیار مهم است. به طور کلی ژیلسون قائل به فلسفه ی اسلامی نیست و در مقابل این دیدگاه اشتراوس قرار دارد که نه تنها از فلسـفه ی اسلامی دفاع میکند بلکه معتقد اسـت تاکنون فهم خوبی نسـبت به فلسـفه ی اسلامی وجود نداشته است. اشـتراوس در ۱۵ کتابی کـه به نـگارش درآورده اسـت، عمدتا رویکرد تاریخی گرایی هگلـی و تاریخی گرایی هایدگریداشته است که قابل مقایسه با یکدیگر نیستند. اشتراوس تاریخیگرایی هایدگـری را به این معنا کـه حتما باید اندیشـه ای را در حصـار تاریخی فهمید، بی معنا می داند و راه را برای دیدگاه خود که فهم واقعی تاریخی به عنوان یک رویکرد مهم اسـت باز می کند تا بتوانـد آن را عرضه کند.
اشتراوس از میان متفکرانی مانند مارکوزه، آرنت و آدورنو که از آلمان به آمریکا مهاجرت کردند، تنها متفکری است که توانست پارادایم و گفتمان جدیدی را درباره ی فهم فلسفه و مخصوصا فلسفه ی سیاسی پایه گذاری کند. از این حیث، ما متفکران اشتراوسی داریم، اما متفکران مارکوزه ای و آدورنویی نداریم و از این جهت اشتراوس دارای اهمیت زیادی است.

از نظر اندیشه معتقدم اشتراوس مهمترین فیلسوف سیاسی قرن بیستم اسـت و دیدگاه او درباره ی فلسفه ی سیاسـی جامعیت دارد؛ جامعیت از
این نظر که او محدود به دوران معاصر فلسفه ی سیاسی و یا مطالعه ی آثار افالطون نیست. ما در طرح دیدگاه فلسـفه ی سیاسی او، فلسفه ی
سیاسی یونان، فلسـفه ی میانه ی دوران اسلامی و فلسفه ی میانه ی یهودیت و مسـیحیت را مشـاهده میکنیـم. البته جامعیـت مضاعف این است که نقدهای او نسـبت به دیدگاه مدرن از زمان ماکیاولی دارای اهمیت اسـت. این نقدهـا از دیـدگاه او در دو منظر قـرار میگیرند: اول اینکه همه ی متفکران در درون نظریـه ی تاریخیگری قرار میگیرند. دوم اینکه متفکران درون نظریه ی پیشرفتگرایی کانتی قرار دارند. از این حیث فلسفه ی سیاسی او کاملا مورد توجه است.

در ایران برخی از اساتید از اشتراوس به عنوان شرق شناس نام می برند، اما بنده اشتراوس را برخلاف این نظر، شرقشناس نمی دانم. شرق شناسی
دارای پارادایم و اصولی اسـت و اشـتراوس در پرتوی فلسفه ی سیاسی یونـان و کلاسیک، بـرای تدوین نظریـه ی فهـم واقعـی تاریخی، به فلسـفه ی اسلامی روی می آورد. پس فهم نادرستی اسـت که او را در زمره ی شرق شناسان قرار دهیم.

اشتراوس به طور کلی دربارهی فلسفه ی سیاسی اسلامی مانند فارابی قائل به نظریه ی پنهان نویسی اسـت که این نظریه ی او دارای شهرت
بسیاری است، اما معتقدم فهم دقیقی از این نظریه شکل نگرفته. البته من انتقاداتی هم بـه این دیـدگاه او دارم، به خصوص اینکه فلسـفه ی سیاسی اسلامی فارابی و ابن رشد را تابعی از افلاطون می داند و نظریه ی پنهان نویسـی را از ترس قدرت حاکم سیاسـی فهم می کنـد. از دیدگاه اشتراوس، پنهان نویسـی در پرتوی نظریه ی باطنی، اسـتعاری و رمزی کمتر فهمیده می شود، گرچه واژه هایی را به کار می برد که شاید بیشتر به استعاره نزدیک باشد تا رمز.

اشـتراوس درباره ی پنهان نویسـی معتقد اسـت قبل از اینکه بفهمیم اندیشه ی سیاسی مانند فارابی بر اساس رویکرد پنهان نویسـی قابل فهم است، دو مکتب مسلط در فهم فلسفه ی اسلامی گذشته وجود دارد. اول نظریه ی پیشرفت گرایی اسـت که از دیدگاه او با کانت شروع می شود و معتقد است در این نظریه ما به عنوان فیلسوف می توانیم آینده و حال را به عنوان فهم برتـر قرار دهیم و گذشـته را تابعی از نظریه ی حال و اکنون بفهمیم. پیشـرفت گرایی معتقد اسـت فهم امروزی مـا از گذشـته، بهتر از فهم گذشته توسط نویسندگان و متفکران سابق است. در واقع فهم مفسر امروز، فهم برتر از مؤلف دیروز اسـت. اشـتراوس می گوید: ایراد نظریه ی پیشـرفت گرایی این اسـت که گذشـته را نادیده می گیرد و فهم امروزین را اسـاس قـرار می دهد و تاریخ اندیشـه را فرآیند خطی رو به جلو می داند و اندیشهی معاصر را برتر از گذشـته قلمداد میکند. اشتراوس برخلاف  این نظریـه فکر می کند و معتقد اسـت فیلسـوفان کلاسیک بسـیار برتر از هابز، روسـو و ماکیاولی هسـتند. از نظر او ایراد اساسی نظریه ی پیشرفت گرایی این است که اساسـا گذشـته به فهم نمی آید و اشتیاق جدی به آن وجود ندارد.

اشـتراوس هنگامی که ایـن تفکرات را در اندیشـه های فارابـی در نظر می گیرد، بیان می کند که چرا فارابی تاکنون به درسـتی فهمیده نشـده است. زیرا فارابی را در درون نظریه ی پیشرفت گرایی تاریخی فهمیده اند و به نظرشـان دیدگاه فارابی درباره ی مدینه ی فاضله دیدگاهی کارآمد و امروزی نیست. اشتراوس بر حقوق طبیعی انسـان در برابر دموکراسی تاکید می کند و در واقع با این مؤلفهها مخالفت دارد. او معتقد اسـت در پیشـرفت گرایی به برتری زمـان معاصر بـاور دارند و باور بـه این برتری نسبت به گذشته ویرانگر است.

اشتراوس، به پیروی از دیدگاه انتقادی هایدگر نسبت به کانت، این نظریه را ویرانگر میدانـد؛ نظریه ای که در کتاب »نقد عقل نظری« نوشـته ی کانت آمده است و حاکی از این است که فیلسوف می تواند مؤلف را بهتر از گذشتگان و خود او بفهمد.

دیدگاه دوم در اندیشـه ی اشـتراوس، تاریخی اسـت و این دیـدگاه را به انـدازه ی دیـدگاه پیشـرفت گرایی نابودگـر می دانـد؛ زیرا معتقد اسـت دیدگاه تاریخی که از اواخر قرن نوزدهم بر مطالعات گذشـته مسلط شد اندیشه ها را محصور در تاریخ می داند و از منظر این نگاه، اندیشه ای که بتواند متعلق به همه ی زمان ها باشد وجود ندارد، لذا باید دیدگاه فارابی را در پرتوی تحولات سده های سوم و چهارم مطالعه کرد و کارایی ای برای دیگر دوران ها ندارد.

اشتراوس بعد از بیان این انتقادات نظریه ی فهم تاریخی واقعی را بیان می کند که بنده هم به این نظریه نزدیک هسـتم. بنده معتقدم فارابی را نباید بر اساس نظریه های هایدگر، نیچه، هابز و ماکیاولی فهمید، بلکه باید او را بر اسـاس فارابی فهمید و اشـتراوس هم بر ایـن نظریه تاکید می کند. او معتقد اسـت نظریه ی فهم تاریخی واقعی بیان می کند که باید متن را با متن، نویسنده را با نویسنده، اندیشه را با اندیشه و فیلسوف را با فیلسوف فهمید، نه بر اساس فهم انسانهای امروزی.
اشتراوس معتقد است در پرتوی نظریه ی فهم تاریخی واقعی می توانیم جامعه شناسی فلسفه را تاسیس کنیم. وقتی محسن مهدی، بزرگترین فارابی شناس، به مطالعه ی آثار اشـتراوس روی می آورد، در دوره ی اول جذب نگاه های او درباره ی ابن خلدون می شود و به نظریه ی فهم تاریخی واقعی بازمی گردد و به نظر میرسـد اشـتراوس به ابن خلدون بیشتر از فارابی علاقمنداست، اما محسن مهدی بهت دریج متوجه شد اشتراوس به فارابی دلبسـتگی دارد و ابن خلـدون را هم در پرتوی فارابی باید بفهمد. به همین دلیل محسنمهدی در دوره ی اول ابن خلدون را رها می کند و عمر خود را به خصوص با توجه به کتاب »فلسفه و شریعت« که در سال ۱۹۳۵ به دست اشتراوس به نگارش درآمده بود، صـرف نظریه های فارابی می کند و نزاع میـان عقل و وحـی را مورد بحث قرار میدهد.

از دیدگاه اشـتراوس فیلسـوفان اسلامی را باید از طریـق نظریـه ی پنهان نویسـی بفهمیـم. او معتقد است فیلسوفان به دو دلیل ترس از قدرت سیاسـی و دغدغه ی ارزش علم فلسـفه، روی به پنهان نویسی آوردند. اشتراوس معتقد است تمام آثار فارابی باید در فلسـفه ی سیاسـی او خالصه شـود. چرا فارابی این حجم از آثار را در فلسفه ی سیاسـی به جا میگذارد؟ زیرا فارابی یعنی پنهان نویسی و امکان بزرگ در پنهان نویسـی در فلسـفه ی سیاسـی رخ میدهد، نه در آثار محض فلسفی. اشتراوس معتقد است از این منظر می توانیم بفهمیم چرا فارابی حجم زیادی از آثار خود را به نوشتن فلسفه ی سیاسی اختصاص میدهد. از دیدگاه او فارابی را نمی توان از ظاهر عبارات فهمید. آثار فارابی بیشتر به صورت دیالوگ، رسـاله، شـرح، نگاه انتقادی و تعلیقاترنویسی است. اشـتراوس معتقد اسـت زبان و واژگان فارابی زبان مبهم و تناقض آمیز است و با زبان عموم سازگار نیست. بنابراین نمی توانیم بر اساس عبارات ظاهری فارابی و ابن رشد و ابن سینا این مفاهیم را دریابیم.

ما نیازمنـد به مطالعه ی عمیقتر برای درک آثار این فلاسفه هسـتیم اما مطالعـه ی دقیق از نظـر او فهم تفسـیری و یا خوانـش همه ی آثار با هم نیسـت. اشـتراوس بیان میکنـد «فارابی در رسـاله ی تلخیص النوامیـس میگوید افلاطون اعتقاد بـه در دسـترس قـرار دادن آرای فلسفی اش نداشت و از همین حیث روی به دشوارنویسی و معمانویسی آورد.» اما حقیقت این نیست، یعنی در فلسـفه ی فارابی دشوارنویسی و معمانویسـی وجود ندارد. اشـتراوس بدون هیج دلیلـی بیان میکند فارابـی از ترس قدرت سیاسـی و برای اینکـه مورد آزار قـرار نگیرد، به معمانویسی روی آورده است. کتاب اشتراوس در پنهان نویسی «عقیب و آزار» نام دارد که در آن بر فارابی و سقراط و افلاطون تاکید میکند. من نظریه ی تعقیب و آزار اشـتراوس را به طور کامل قبول ندارم. البته او در نوشته ی دیگری با عنوان »هنر نگارش« نظریه ی تعقیب و آزار را تاویل میکند و در آن میگوید که فیلسـوفان سیاسـی مانند فارابی نمی خواستند بی پرده همه ی آرای خود را به طور مساوی برای عـوام و خواص بیـان کننـد. فارابی در رسـاله ی»الحروف« دسـت به تقسـی مبندی انسـانها و جامعه میزند و بیان میکند علم خاص، فلسفه است و علم خاص را عوام درنمییابند و وظیفه یفیلسوف بیان و تدوین فلسفه است.
معتقدم اشـتراوس کمتر توانسـت بـه نظریه ی تمثیلی ابن سینا و نظریه ی رمزی نویسی فارابی و نظریه ی باطنی گری فارابی توجه کند. همه ی
حوزه ی تصوف و عرفان ما از بایزید و ابوالحسـن خرقانـی و ابن میمون و سـهروردی رسـاله های رمزین ویسـی هسـتند و این به دلیـل عمق معانی اسـت، نـه ترس از حکومت. اشتراوس به طور کلی آثار فارابی را در همین دو رویکرد ترس از حاکمان و در دسترس قرار نگرفتن برای عوام تحلیل می کند.

اشتراوس بیان میکند که ریشه ی پنهان نویسی فارابی به پنهان نویسی افلاطون بازمیگردد. من معتقدم اشتراوس بیش از اندازه فارابی را در ذیل
افلاطون  مطالعه میکند. اشتراوس معتقد است افلاطون در جمهوریت و قوانین و سایر رساله ها پنهان نویسی را به کار می گیرد و فارابی هم در
رسـاله ی تلخیص النوامیس به تبع افلاطون آنها را شرح میدهد. این مقایسه و نظریه ی پنهان نویسی قابل نقض است. من معتقدم مسئله ی جامعه ی استبدادی در دوران فارابی و ابن سینا و سهروردی تنها بخشی از نظریه ی پنهان نویسی اسـت، اما حقیقت این است که فارابی در آثار مختلف خود بیان میکند که مردم در یک سطح قرار ندارند و نمی توان حقایق فلسفی را برای همه بیان کرد، اما رئیس مدینه باید همه ی افراد جامعه را به حقیقت فلسفی برساند. لذا اشتراوس می گوید فارابی به طور عمد به پنهان نویسی روی آورد تا به باورهای عمومی جامعه خدشه وارد نکند و نظریه ی عموم مردم که دیدگاه دینی است با دیدگاه فارابی متزلزل نشود. معتقدم فارابی فلسـفه را نه برای جامعه بلکه آن را برای حقیقت فلسفه نوشت، نه برای عوام و خواص جامعه. فارابی فلسفه را به عشق فلسفه نوشت، همچنان که فارابی در رسالهی »الحروف« و »الجمع« و»تلخیص النوامیس« بر این نکته تاکید میکند و اشتراوس از این دیدگاه دور شده اسـت. به هر حال بنده معتقدم محسن مهدی بـه فهـم بهتری از اشـتراوس نسـبت به فارابی دست پیدا کرده است. آثار و مقدمات او این مسـئله را تایید میکند اما در عین حال خواندن آثار اشـتراوس از این حیث مهم اسـت که منتقد دوران مدرن است و نظریه ای را شکل می دهد که رویکرد خاص هرمنوتیکی است که باید گذشته را بر اساس بنیادهای گذشته و باورهای فیلسوف و شرح و اندیشه های او فهم کرد، نه بر اساس مفسر و تفسـیرمحوری! او می گوید حقایق فلسـفی را نمی تـوان بـر اسـاس پارادایمهـای فیلسـوفان سیاسی مدرن و حتی ظاهر عبارات بفهمیم؛ باید بین خطـوط فیلسـوفانی ماننـد فارابـی رفت تا اندیشه های آنان را بتوان فهم کرد.

یک دیدگاه برای “اهمیت اشتراوس و انتقاداتی بر او”

  • میررکنی گفت:

    “اشتراوس از میان متفکرانی مانند مارکوزه، آرنت و آدورنو که از آلمان به آمریکا مهاجرت کردند، تنها متفکری است که توانست پارادایم و گفتمان جدیدی را درباره ی فهم فلسفه و مخصوصا فلسفه ی سیاسی پایه گذاری کند. از این حیث، ما متفکران اشتراوسی داریم، اما متفکران مارکوزه ای و آدورنویی نداریم و از این جهت اشتراوس دارای اهمیت زیادی است.”

    با سلام. استاد گرامی چطور میتوان چنین ادعایی کرد؟ قرائت چپ های جدید از فلسفه و سیاست، اساساً قرائتی مارکوزه ای و آدورنویی است. اتفاقا، لااقل در ایران این قرائت شناخته شده تر است تا اشترائوس. جایگاه اشترائوس سرجای خود، اما بنظرم این نظر ، با واقعیت سازگار نیست.