قاسم‌ پورحسن در مصاحبه ای با نشریه سوره اندیشه با رد وابستگی فلسفه اسلامی به فلسفه یونانی می‌گوید: «این تلقی که در یونان فلسفه کاربردی بوده و اکنون نیز غرب به‌‌ همان صورت دارای فلسفه کاربردی و در تداوم سنت یونانی است، اما فیلسوفان مسلمان از فارابی به بعد فلسفه را انتزاعی و دچار انحراف کرده‌اند، اشتباه است. چرا که ما در میانه تأملات عقلیمان به فلسفه یونانی برخوردیم.»

آیا در تاریخ فلسفه‌ی اسلامی دغدغه‌ یا بحث از کاربردی کردن فلسفه وجود داشته، یا آنکه این مسئله به تبع مواجهه‌ی ما با غرب در دوران معاصر و اتفاقات پس از آن برجسته شده و چنین طلب یا دغدغه‌ای در ما پدید آمده است؟ در این زمینه برخی این قول که فلسفه‌ی اسلامی در طول تاریخ به موضوعات انتزاعی پرداخته است را براساس نگاه شرق‌شناسانه به تاریخ فلسفه‌ی اسلامی می‌دانند، و معتقدند که فلسفه‌ی اسلامی در هر زمانی به مسائل جامعه‌ می‌پرداخته است. با این فرض، این سؤال پیش می‌آید که چرا پس از فارابی، پرداختن به سیاست در میان فیلسوفان مسلمان به فراموشی سپرده ‌شده است؟ از سوی دیگر اگر پرداختن به مسائل جامعه، مسئله‌ی فلسفه‌ی اسلامی در طول تاریخ بوده است، چرا مسئله‌ی امروز ما ضرورت کاربردی شدن فلسفه‌ی اسلامی است و همان سنت فکری تداوم پیدا نکرده است؟

پیش از بحث در باب مسئله‌ی «انضمامی شدن یا انضمامی بودن فلسفه‌ی اسلامی»، سه نکته‌ی مهم را باید ذکر کنم. نکته‌ی اول تلقی نادرستی است که درباره‌ی فلسفه‌ی اسلامی وجود دارد. این تلقی هم‌اکنون نیز به عنوان دیدگاه مسلط در میان پژوهشگران اعم از مستشرقان و استادان فلسفه در ایران هست و آن اینکه تصور می‌کنند فلسفه‌ی اسلامی تداوم فلسفه‌ی یونان و یا شرحی بر فلسفه‌ی یونان است. این فهم سراسر فهم نادرستی است. بنده از اساس معتقد نیستم که فلسفه‌ی اسلامی با ورود فلسفه‌ی یونانی و به دلیل آنکه در این جغرافیا و از سوی فیلسوفان مسلمان مورد تأمل قرار گرفته، عنوان «فلسفه‌ی اسلامی» را پیدا کرده است. بنابراین اصلاً آنگونه که امثال لمن، نتون، اشتراوس و دیگران مطرح می‌کنند، نیست. چراکه اگر تأسیس بیت‌الحکمه را سال ۲۱۷ بدانیم، مسلمانان حدود دویست سال پیش از آشنایی با فلسفه‌ی یونان به تفکر عقلی پرداخته بوده‌اند. به نظر بنده فلسفه عین تفکر یونانی نیست، بلکه سیر آزاد عقلی درباره‌ی جهان، انسان، خداوند، مبدأ، آخرت و از جمله‌ حقیقت وجود است. علامه طباطبایی نیز در رساله‌‌های توحیدیه‌ی خویش و در رساله‌ی علی و فلسفه‌ی الهی تأکید می‌کند که اگر شما فکر می‌کنید که فلسفه مساوی با یونان است، ما این را فلسفه نمی‌دانیم. فلسفه مساوی با تفکر عقلی آزاد است که در سرزمین‌های مختلفی از جمله سرزمین اسلامی ایران نیز بوده است. مسلمانان در فاصله‌ی سال‌های شصت تا صد از مباحث مهم فلسفی مانند اراده، اختیار، مبدأ، آخرت، عقل، نقل و روح سؤال کرده‌اند. لذا اتفاقی نیست که ابن‌سینا در مقدمه‌ی منطق‌المشرقین عنوان می‌کند که مشی بر نهج یونانیان و ارسطو از سوی کسانی است که جاهل هستند و بر دیرک‌هایی تکیه دادند که استوار نیست. همچنین اتفاقی نیست که او مقامات‌‌العارفین می‌نویسد یا دست به تفسیر آیه‌ی نور می‌زند. در این زمینه نگاه فارابی به وجود نیز متفاوت از نگاه یونانیان است. در نگاه یونانیان وجود چیزی غیر از ousiaنیست. اما در دیدگاه فارابی حقیقت وجود یا واجب است یا ممکن و این برهان را به عنوان برهان اسد و اخصر عنوان می‌کند. بنابراین اینگونه نبوده است که فیلسوفان اسلامی ماده‌ی نگاه‌ خویش را از یونان گرفته و بعد لباسی بر آن پوشانده باشند، بلکه خاستگاه فلسفه‌ی اسلامی، آموزه‌های قرآنی، روایات، احادیث و ادعیه بوده و با دغدغه‌های جامعه‌ی اسلامی شکل گرفته است.

از این حیث این تلقی که در یونان فلسفه کاربردی بوده و اکنون نیز غرب به همان صورت دارای فلسفه‌ی کاربردی و در تداوم سنت یونانی است، اما فیلسوفان مسلمان از فارابی به بعد فلسفه را انتزاعی و دچار انحراف کرده‌اند، اشتباه است. چراکه ما در میانه‌ی تأملات عقلی‌مان به فلسفه‌ی یونان برخوردیم.

پس در ابتدا ما باید فهم خودمان را درباره‌ی فلسفه‌ی اسلامی تصحیح کنیم. فلسفه‌ی اسلامی براساس دغدغه‌ها، نیازها، خواست‌ها، انتظارات و پرسش‌های جامعه‌ی اسلامی شکل گرفته بود و اتفاقاً همان پرسش‌ها بود که بعدها موضوعات بنیادین فلسفه‌ی اسلامی را شکل داد. این امر تا ملاصدرا نیز ادامه دارد. ملاصدرا عنوان می‌کند که نمی‌توان به حقیقت وجود دست پیدا کرد الا به صریح‌العرفان‌العقلی و این نیز با کشف، مشاهده و شهود دست یافتنی است. ما در یونان چنین بحثی نداریم و این نگاه اشراقی که حتی در فارابی هم وجود دارد و بعد ابن‌سینا بنیادهایش را فراهم می‌کند و سهروردی آن را نظام می‌بخشد، مختص تفکر ماست. بنده به این امر فلسفه‌ی ایرانی می‌گویم و در مرتبه‌ی بعد به آن فلسفه‌ی ایرانی-‌اسلامی می‌گویم که الان ما تحت عنوان فلسفه‌ی اسلامی می‌شناسیم. درواقع فلسفه‌ی اسلامی ممزوجی از فلسفه‌ی ایرانی اسلامی است، یعنی در آن نظریه‌ی اشراق نیز وجود دارد.

نکته‌ی دوم این است که ما باید موقف خود را در باب کاربردی بودن و انضمامی بودن مشخص کنیم. گاهی اوقات نگاه ما به کاربردی بودن مانند همان نگاهی است که قبلاً وزارت علوم نیز تحت عنوان مارکتینگ در باب علوم بیان کرده بود و این نگاه غلطی به فلسفه است. در غرب هم همین وضعیت شاید از زمانی که هوسرل بحران علم اروپایی را مطرح کرد، شکل گرفته بود و بعد ما در نگاه دیلتای شاهدیم که علوم فرهنگی یا علوم روحانی در مقابل علوم طبیعی قرار گرفت و هدف این بود که به اندازه‌ی علوم طبیعی دارای اعتبار و اتقان شود. ما نباید چنین دغدغه‌ای در باب علوم انسانی داشته باشیم و فکر کنیم اگر با همان ترازی که در علوم طبیعی داریم، علوم انسانی از جمله فلسفه را بسنجیم، کاربردی می‌شوند. این نگاه پوزیتیویستی و نگاه تجربه‌گرایانه‌ای که از دوره‌ی آمپریست‌ها یعنی از سده‌ی شانزدهم تا هجدهم به علوم از جمله به فلسفه وجود داشت، معضلی بود که در سنت آلمانی و در غرب شکل گرفته بود. ما باید پرسش خود را دقیق مطرح کنیم که مرادمان از کاربردی بودن چیست؟ آیا مضاف شدن علم را کاربردی بودن می‌گوییم؟ نسبت داشتن با سیاست را کاربردی بودن می‌گوییم؟ یا اینکه اگر فلسفه همانند علوم طبیعی شود را کاربردی بودن می‌گوییم؟ بحث اشتباهی که امروزه در کشور ما وجود دارد این است که می‌گویند ما در علوم طبیعی و علوم پایه پیشرفت کرده‌ایم، اما در علوم انسانی پیشرفت نکرده‌ایم. مراد ما از پیشرفت چیست؟ آیا مراد ما این است که در غرب در باب فیزیک، ریاضی و در حوزه‌ی مکانیک مدلی وجود دارد که ما توانسته‌ایم بخشی از آن مسیر را طی کنیم و به آن دست پیدا کنیم، اما در علوم انسانی نتوانسته‌ایم این طی طریق را انجام دهیم؟ آیا علوم انسانی و فلسفه‌ را اینگونه نگاه می‌کنیم؟ اگر اینگونه نگاه کنیم یعنی ما نتوانسته‌ایم دریافت درستی از فلسفه‌ی علوم انسانی داشته باشیم.

ما باید فهم درستی از کاربردی شدن داشته باشیم و باید پرسش را اینگونه مطرح کنیم که آیا فلسفه تنها تأمل نظری درونی است یا اینکه در فلسفه نگاه برون‌گرایانه هم وجود دارد. پاسخ نیز این است که به طور حتم فلسفه نسبتی با حوزه‌ی اخلاق، مناسبات جمعی و اجتماعی، سیاست و فرهنگ دارد و هیچگاه فلسفه‌ی اسلامی از این امور خالی نبوده است. بنده اصلاً این دیدگاه را قبول ندارم که بعد از فارابی فلسفه‌ی اسلامی به محاق رفته است. کسانی که این دیدگاه را مطرح می‌کنند، مطالعه‌ی درستی در این حوزه ندارند. مهم‌ترین علت قتل سهروردی این بود که او در دوره‌ی صلاح‌الدین ایوبی نظریه‌ای شیعی، ایرانی و باطنی در باب حکومت مطرح می‌کند و اصلاً علت قتل او این نیست که حکمت اشراقی متفاوت با حکمت مشاء را مطرح می‌کند. فقهایی که او را به محاکمه کشیدند نه از حکمت مشاء چیزی می‌دانستند و نه از حکمت اشراق. آن‌ها تلقی‌شان این بود که دغدغه‌ی سهروردی استقرار نظریه‌ای از حکومت است که با تفسیر و فهم آن‌ها متفاوت است و اتفاقاً همین را در فارابی نیز می‌بینیم. فهم ما نادرست است که فکر می‌کنیم فارابی دوباره دیدگاه جمهوریت را تحقق می‌دهد. فارابی نگاه اوتوپیایی به حکومت ندارد. فارابی سراسر جامعه‌ی اسلامی را طی کرده و در جای‌جای آن اقامت کرده و می‌بیند که این خلافت و حکومت‌ها ناکارآمد هستند. او به حوزه‌ی سوریه و شام و حلب و حتی مصر نیز می‌رود و این حکومت‌ها را برای جامعه‌ی اسلامی ناکارآمد می‌بیند، لذا طرحی مطرح می‌کند که مبتنی بر چهار فضیلت کاملاً عینی و برونی است. یعنی فضیلت‌هایی را مطرح می‌کند که دست‌یافتنی است و بخشی از آن فضیلت‌ها در اندیشه‌ها و آموزه‌های قرآنی و دینی ما نیز وجود دارد. لذا این دیدگاه پی‌گرفته می‌شود و تداوم دارد. ما در ابن‌سینا نظریه‌ی نبوت و نظریه‌ی سیاست داریم و این تلقی که ابن‌سینا فراموش کرده به این امور بپردازد اشتباه است. نظریه‌ی ابن‌سینا نظریه‌ی انسان است و تفاوت ابن‌سینا با ارسطو بر سر چند مقوله یا تعریف و یا مقدمات منطق نیست. محور تأملات ابن‌سینا انسان‌شناسی است و این اصلاً در یونان وجود ندارد. اینکه بعضی از اساتید عنوان می‌کنند ما از این زمان به بعد زوال داریم، یعنی نخواندن درست متون و عدم آگاهی به متون اصلی. آن‌ها تلقی می‌کنند که جامعه‌ی ما که رو به زوال رفت (که البته عمدتاً ناشی از مناقشات سیاسی بود) ناشی از فروکش کردن و انحطاط عقلی ما بوده است.

نکته‌ی سوم این است که اساساً فلسفه و تفکر عقلی در جامعه‌ی اسلامی بر بستر جامعه شکل گرفته بود. یعنی پرسش‌های اولیه‌ی جامعه مانند اینکه انسان مختار است یا خیر، ایمان چیست، حقیقت ایمان چیست، با چه چیزی می‌شود ایمان را فهمید و از این قبیل بود که تفکر عقلی را شکل داد. در حقیقت این پرسش‌ها پیوند نیرومندی با تأملات عقلی ما داشتند، لذا فلسفه‌ی اسلامی در بستر پرسش‌های عینی ما شکل گرفت و بعد تدوام پیدا کرد.

شما فرمودید فلسفه‌ی اسلامی بر اساس دغدغه‌ها، نیازها، خواست‌ها، انتظارات و پرسش‌های جامعه‌ی اسلامی شکل گرفته و این امر ادامه پیدا کرده است و اینگونه نبوده که سیاست در زمانی مطرح باشد و در زمان دیگر مطرح نشود و همواره وجود داشته است. اما اکنون برخی اساتید و صاحب‌نظران این حوزه از کاربردی کردن فلسفه‌ی اسلامی سخن می‌گویند و در همایش‌ها و نشست‌ها برای اینکه فلسفه‌ی اسلامی کاربردی شود راه‌هایی را نیز پیشنهاد می‎کنند، مانند اینکه تعریف فلسفه باید انسان‎محور شود و یا اینکه ما باید به فلسفه‌ی مضاف بپردازیم. این دغدغه چگونه شکل می‌گیرد و آیا این دغدغه در امتداد سنت خویش است؟

فلسفه‌ی اسلامی در خلأ شکل نگرفته است و اساساً فلسفه‌ی اسلامی چیزی غیر از زندگی مسلمانان و انتظارات و ادراک‎ها و پرسش‎های آن‎ها نبوده است. در هیچ جامعه‎ای و در هیچ دوره‎ای فلسفه غیر از زندگی چیزی نبوده و برای زندگی و برای اینکه جامعه و انسان‎ها به نحو عقلی بتوانند درباره‌ی زندگی فکر کنند پرسش‎هایی را مطرح کرده است. فلسفه هیچ‌گاه از زندگی و جامعه جدا نبوده است. معمولاً تلقی مورخان و محققان ما این است که فارابی آنچه را که در یونان بود به‌طور کامل اخد کرد، پس فلسفه‌ی فارابی انضمامی و کاربردی است، اما ابن‌سینا از یونان فاصله گرفت، در نتیجه فلسفه‌ی او کاربردی نیست. به همان مقدار که فارابی در هنگام خلافت در بغداد و حلب در سیاست بود، ابن‌سینا هم در سیاست حضور داشت. اگر ما تنها ۲۴ سال پایان عمر ابن‌سینا یعنی فاصله‌ی سال‌های ۴۰۴ تا ۴۲۸ را نگاه کنیم، در همدان وقتی از او می‎خواهند که در مورد فلسفه بنویسد می‎گوید درگیر بودن در کار حکومت به او اجازه نمی‎دهد. لذا او شفا را شب‎ها بیان می‌کند. ابن‌سینا در همدان وزیر شخص‌الدوله است و در حکومت و حتی جنگ‎ها شرکت می‎کند و لذا در فاصله‌ی چهارده سال آخر عمر نیز خانه‎نشین نیست و علت مرگش هم این است که علی‌رغم بیماری می‎خواهد همراه حاکم اصفهان به جنگ برود که در میانه‌ی راه از دنیا می‎رود.

در حقیقت هیچ‌گاه فلسفه‌ی اسلامی از نیازها و زندگی جامعه جدا نبوده است، اما چه پیش آمده که ما بیان می‎کنیم که فلسفه‌ی اسلامی کاربردی نیست. شاید تحولی که در فلسفه‌ی غرب در دوره‌ی اخیر رخ داده که به‌طور کلی فلسفه (یعنی فلسفه‌ی هگلی و کانتی) به شکل فلسفه‎های مضاف درآمده و در مورد محیط زیست، پزشکی، جنگ و غیره به نحو خاص حرف می‎زند، سبب شده که ما تصور کنیم فلسفه‌ی اسلامی نیز باید این‎ها را داشته باشد. بحث اینجاست که آیا ما با مطالعه‌ی فلسفه‌ی اسلامی دریافته‌ایم که فلسفه‌ی اسلامی سخنی درباره‌ی جنگ، صلح، نحوه‌ی زندگی، سعادت و… نزده است؟ تصور ما این است که فلسفه‌ی اسلامی حتماً باید در فلسفه‌ی مضاف قرار بگیرد تا بگوییم کاربردی است. اینکه فلسفه‌ی اسلامی را به فلسفه‌ی مضاف تقلیل دهیم و تلقی ما این باشد که کاربردی شده است، نگاه نادرستی است. البته ناگفته نماند که بخشی از فلسفه‌ی اسلامی که به مباحث انتزاعی‎تر می‎پردازد فربه‎تر و نیرومندتر شده است و ما بعد از ملاصدرا کم‌تر توانسته‌ایم تفکر مستقلی داشته باشیم، اما این به معنای این نیست که اساس فلسفه‌ی اسلامی بر انتزاعی بودن و صرف خیال‌اندیشی است. اوضاع اخلاق و جامعه در دوره‎های مختلف فراز و فرود داشته است و این امری طبیعی است. در یونان هم همینگونه است، یعنی در دورانی تأملات نظری برتر است و در دوران دیگر کاملاً حوزه‌ی عمل و پراکسیس غلبه دارد.

سخن این است که ما باید ابتدا به درستی فلسفه‌ی اسلامی را بخوانیم، بعد نیازهای خود را در حوزه‌های فرهنگ، هنر، اجتماع، سیاست، اخلاق و… رصد و ارزیابی کنیم و بسنجیم و بعد بتوانیم براساس بنیادهایی که در فلسفه‌ی اسلامی داریم به پرسش‎های خود در این حوزه‎ها پاسخ دهیم. بنده اعتقاد ندارم که فلسفه‌ی اسلامی هیچ ارتباطی با فرهنگ ندارد، بلکه ما در بستر همین فلسفه‌ی اسلامی باید بتوانیم در مورد فرهنگ پرسش عقلی مطرح کنیم. مطالعات ما در حوزه‌ی فلسفه‌ی اسلامی اندک است، به همین خاطر نمی‎توانیم آموزه‎ها و رویکردهای اخلاق را از آن استنتاج کنیم. و این تلقی را داریم که آنچه تحت عنوان فلسفه‌ی اخلاق در غرب وجود دارد، تنها اخلاق موجود است. آنچه را که ما در حوزه‌ی اسلامی داریم، نمی‎توانیم براساس نگاه غربی سامان دهیم. اگر مراد ما از فلسفه‌ی مضاف آن سرنوشتی است که در غرب اتفاق افتاده، این به درد ما نمی‎خورد و کمکی به ما نمی‎کند، یعنی ما نمی‎توانیم تنها با تغییر لفظ پیش برویم بلکه باید در درون سنت اسلامی و اندیشه‎ها و آموزه‎های قرآنی و سنت ایرانی به تأمل عقلی بپردازیم. بنابراین اگر چنین تصوری از فلسفه‌ی اسلامی داشته باشیم نباید راهی را برویم که فلسفه‌ی اسلامی را به سمت آنچه که امروزه در فلسفه‌ی مغرب‎زمین وجود دارد، تقلیل دهیم. نمی‎خواهم بگویم آنچه در مغرب‌زمین بوده تماماً کنار زدنی است، اما آن فلسفه و تفکر براساس نیازهای مغرب‎زمین شکل گرفته و ما تنها می‎توانیم از پرسش‎های آن‎ها استفاده کنیم، اما درمان و راه حلش را باید خودمان بیابیم. فلسفه‌ی اسلامی با آنچه که در مغرب زمین می‌گذرد تفاوت جدی دارد و خواستگاهی دینی و اسلامی و ایرانی دارد. آنچه که درباره‌ی فلسفه‌ی اسلامی گفته می‌شود ناشی از عدم التفاط دقیق به بنیادهای فلسفه‌ی اسلامی است.