طلیعه: سرچشمه و خاستگاه فلسفه اسلامی چیست؟ پرسش مهمی است که در طول تاریخ فلسفه در جهان اسلام و ایران مطرح بوده و پاسخ های مختلفی به آن داده شده است؛ از انکار عنوان فلسفه اسلامی تا ریشه های یونانی و ایرانی و … به آن پاسخ داده شده است. در گفتگو با  قاسم پورحسن، دانشیار گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی به بررسی این موضوع پرداختیم که اکنون متن آن در ادامه می آید:

آقای دکتر! در ابتدای بحث بفرمایید اصولاً چه دیدگاه‌ها و رویکردهایی در مورد ماهیت فلسفه اسلامی وجود دارد؟

در دورانی طولانی پرسش از ماهیت فلسفه اسلامی تبدیل به مناقشه‌ای پراهمیت گردید. نوع مواجهه با این پرسش می‌تواند در رهیافت ما نسبت به فلسفه اسلامی تعیین‌کننده باشد. سه سنخ از دیدگاه‌ها در این باب شکل‌گرفته که هرکدام قابل‌تأمل و درعین‌حال بررسی انتقادی است: نخست، دیدگاهی است که بر یونانی بودن فلسفه اسلامی تأکید ورزیده و آن را تداوم فلسفه‌ای تلقی می‌کنند که سنت یونانی نامیده می‌شود. این گروه مدعی‌اند تمامی جریان‌های فلسفی در تمام دوره‌ها متأثر یا منشعب از فلسفه یونان بوده و باید در نظریه تداوم خطی مطالعه گردد. طبق این رأی، فرض اینکه تفکر عقلی از ایران، هند یا چین و نیز بابل و بین‌النهرین یا مصر اخذشده باشد، چندان اعتباری ندارد.

دیدگاه دوم بر بی مصداق بودن فلسفه اسلامی پای می‌فشارند. این عده معتقدند اساساً فلسفه‌های دینی بدون مصداق است. تلقی آنان این است در صورتی‌ که قائل به فلسفه اسلامی باشیم با معضلاتی همچون قداست، تناقض، تفسیر متون و عدم رشد و بسط فلسفه روبرو خواهیم بود. ادعای این دسته این است که اگر از اسلامی بودن فلسفه جانب‌داری کنیم، لازم می‌آید که فلسفه قداست پیدا کند و هر نقدی به آن به‌مثابه نقد دین خواهد بود؛ درحالی‌که این ملازمه صحیح نیست. در مشکل تناقض ادعا می‌شود که به‌هیچ‌روی نمی‌توان میان دیدگاه قرآنی و روایی و یونانی سازگاری ایجاد کرد؛ بنابراین تلقی سعادت یونانی با قرآنی در مقابل یکدیگرند.

در گونه سوم، تأکید می‌شود که فلسفه اسلامی بسط یافته فلسفه یونان است و چنانچه نتوانیم تفسیر درستی از این سنخ به دست دهیم، نمی‌توانیم تبیین صحیحی از ماهیت فلسفه اسلامی و تفاوت گوهری آن با یونان به دست دهیم. اینکه مسائل فلسفی در یونان به دویست مسئله محدود می‌شد و در دوره اسلامی به هفت‌صد مسئله گسترش یافت به‌خودی‌خود نه بیان درستی از سرشت فلسفه اسلامی است و نه می‌تواند اسلامی بودن این نوع از فلسفه را توجیه کرده و به نحو مدلل از آن دفاع نماید.

نظر شما در پاسخ به سؤال ماهیت فلسفه اسلامی چیست؟

بنده معتقدم آبشخور فلسفه اسلامی نه یونان، بلکه آیات قرآن و روایات مأثوره، ادعیه و متون دینی است. با نظریه بسط مسائل نمی‌توان از خاستگاه دینی فلسفه اسلامی سخن به میان آورد. تفاوت بنیادینی وجود دارد میان این نظریه که ریشه فلسفه اسلامی را یونان تلقی کنیم و تلاش فیلسوفان مسلمان را محدود بر گسترش موضوعات یا تنوع بخشیدن براهین یا اصلاح و افزونه کردن آن بدانیم و این نظریه که مسلمانان پیش از آشنایی با فلسفه یونان، تحت تأثیر تعالیم دینی و آموزه‌های قرآنی و سنت نبوی، به تفکر عقلی روی آورده و به‌تدریج از سایر ملل و نحل بهره‌مند گردیده‌اند که در این میان بهره‌گیری‌شان از ایران و هند و یونان بیش از سایرین بود؛ بنابراین، مدعای ما این است که درصدد اثبات خاستگاه اولیه قرآنی و روایی فلسفه اسلامی هستیم.

در دنیای اسلام، اتفاقی سراسر متفاوت رخ داد: مسلمانان در پرتو آیات قرآن و تأکیدات آن بر ارزش عقل و تفکر عقلی به تأمل خردورزانه پرداخته و بر آن اساس کوشیدند به فهم حقایق دینی و دنیای پیرامون و مناسبات جمعی و اخلاق و آخرت بپردازند. در این میان، از گرایش‌های عقلی سایر ملل همچون ایران و یونان نیز بهره‌مند شدند. حداقل دویست سال پیش از آشنایی مسلمانان با فلسفه یونان، پرسش‌های عقلی بی‌شماری درباره مبدأ، عقل، نفس، انسان، اراده، سرنوشت، رستاخیز و کیفیت آن، اخلاق و مناسبات جمعی، حکومت و قدرت و از همه مهم‌تر نقش عقل و اندیشه بشری در شناخت، در میان مسلمانان مطرح بود. مسلمانان با رجوع به آیات قرآن، پیامبر اکرم(ص)، امیرالمؤمنین علی(ع) و برخی صحابه می‌کوشیدند به پاسخ‌های قانع‌کننده‌ای که توأم با براهین عقلی بود دست یابند. آیات قرآن و نهج‌البلاغه سرشار از تبیین عقلی درباره آفرینش، مسئله زمان و سرمد، نسبت مخلوقات با مبدأ و رابطه علی موجودات، کیفیت فیض و چگونگی و راز بقا و جاودانگی نفس است.

برخی از کارشناسان مانند الجابری بر این باورند که نظریه جمع در فلسفه اسلامی، دیدگاهی نادرست بود. شما چه پاسخی به این دیدگاه می‌دهید؟

الجابری با داوری توأم با خطا تصریح می‌کند که ابن رشد بازگشت کامل به ارسطو و گسست از نظریه پیوند دین و فلسفه است و بنیان درست فلسفه اسلامی در ابتناء بر عقل ارسطویی صرف است. وی این بازگشت را به معنی ناکامیابی کوشش‌های فارابی و ابن‌سینا تلقی می‌کند. آیا این ارزیابی منطقی و صحیحی از ابن رشد و فلسفه اسلامی است! آیا ابن رشد همچون فارابی و ابن‌ سینا دغدغه سازگاری حکمت و شریعت را نداشت! در این صورت نوشتن کتاب‌هایی همچون فصل المقال، مناهج الادله، بدایه المجتهد و تهافت از جانب وی را چگونه باید تفسیر کرد؟ اینکه مورخی مانند الجابری ادعا کند که سنخ فکر فلسفی در حوزه شرق اسلامی به‌طور اساسی متفاوت با جریان فلسفی در غرب جهان اسلام است، قابل‌تأمل و نقد و طعن است.

الجابری ویژگی فلسفه اسلامی در شرق را توجه به دین و آموزه‌های شریعت می‌داند. این فیلسوفان به باور او در جستجوی سازگاری بخشیدن دین و فلسفه بوده‌اند درحالی‌که فلسفه اسلامی در غرب عالم اسلامی، سراسر ارسطویی و عقلی محض بوده و نسبتی با فارابی و ابن‌سینا ندارد. او معتقد است مشرق اسلامی چندان ارسطویی نبوده و علاوه بر آموزه‌های دینی، از جریان‌های باطنی و شیعی نیز متأثر بوده است. وی دغدغه فارابی و ابن‌سینا را کلامی و دین می‌داند و ازاین‌رو نمی‌توان از فلسفه به معنی عقلی محض ارسطویی در اندیشه آنان سخن گفت، اما ابن رشد یک ارسطویی تمام بوده و ازاین‌رو فلسفه‌اش عقلی است. عدم توجه و مطالعه دقیق حوزه اندلس از سوی مستشرقان و تحت تأثیر آنان الجابری، مؤدی به چنین داوری‌های غیر صحیح و شتاب‌زده شده است. آیا الجابری به نظریه جمع در آثار برجسته ابن رشد توجه ندارد و مناهج الادله یا فصل المقال را نخوانده است؟!

بی‌تردید او از آراء متفکری بنام ابن مسره که بنیان‌گذار حوزه اندلس است، آگاهی دارد. ابن مسره متأثر از حوزه شرق بوده و تعالیم اصلی آن را فراگرفته و به حوزه غرب اسلامی برده است. ابن مسره که ابن عربی نیز از او یاد می‌کند، یک عارف بزرگ است. ابن باجه سراسر هم در اندیشه فلسفی منطقی و هم در آراء سیاسی و مدنی پیرو فارابی است. عمده مطالعات ابن باجه صرف شرح و تبیین اندیشه فارابی شده؛ به‌طوری‌که باید از او به‌عنوان یک نو فارابی یادکرد، همان‌طور که از ابن طفیل به‌عنوان یک نوابن سینایی یاد می‌کنیم. ابن رشد در درجه اول بدایه المجتهد را می‌نویسد که اثری فقهی و شریعتمدارانِ است. دغدغه دیگر او مناقشات غزالی با فارابی و ابن‌سیناست. ابن رشد ابتدا می‌خواهد به غزالی پاسخ دهد نه اینکه ارسطو را احیا کند. او بر این باور است که غزالی نه آگاهی درستی از شریعت دارد (روشن است که نمی‌توان با ارزیابی ابن رشد در این باب موافق بود) و نه از فلسفه فارابی و ابن‌سینا چیزی می‌داند. اختلاف‌نظر ابن رشد با این دو در مواردی که اندک نیز است، دلیل بر تفاوت گوهری آرائش با آنان نیست. مسئله سازگاری برای حوزه اندلس به‌ مراتب مهم‌تر و بنیادی‌تر از حوزه شرق اسلامی بود. هیچ فیلسوف اسلامی در شرق، اثری همچون فصل المقال یا مناهج الادله که به طور خاص به نظریه سازگاری اختصاص داشته باشد، به نگارش درنیاورد.

ابن رشد به همان میزانی که فلسفه را حق می داند دین را نیز حق برمی‌شمارد. ازاین‌رو تصریح می‌کند که حق با حق به نزاع برنمی‌خیزد. ابن رشد در کتاب فصل المقال فیما بین الحکمه و الشریعه من الإتصال می گوید: باید دانست که مقصود شرع همانا تعلیم علم حق و عمل حق است. علم حق عبارت است از معرفت خداوند و سایر موجودات، بدان گونه که هستند، به‌خصوص موجودات شریفه و معرفت سعادت اخروی و شقاوت اخروی و عمل حق عبارت است از امتثال افعالی که موجب سعادت‌اند و اجتناب از افعالی که باعث شقاوت‌اند و معرفت این افعال است که بنام علم عملی نامیده می‌شود. ابن رشد از طریق ارتباط میان عقل فعال و عقل هیولانی علاوه بر اینکه در مورد اتصال دوعالم سخن می‌گوید به اتصال میان حکمت و شریعت نیز سخت باور دارد.

کتاب فصل المقال مقدمه‌ای بر روش‌شناسی این تأملات فلسفی و دینی است. در این کتاب آمده که این خود قرآن است که توصیه به تتبع عقلانی می‌کند. ابن رشد در فصل المقال در دفاع از توافق دین و فلسفه، با این پرسش آغاز می‌کند که آیا در شریعت اسلام، فلسفه امری مباح است یا حرام، مندوب است یا واجب؟ پاسخ او از همان آغاز این است که در دین مبین، اشتغال به فلسفه، امری واجب یا حداقل مستحب و مندوب است، چون پرداختن به فلسفه چیزی جز نظر و اعتبار در ذات موجودات از آن حیث که به معرفت صانع دلالت می‌کند، نیست. قرآن انسان را به این‌گونه نظر و اعتبار عقلی در موجودات تحریض و ترغیب می‌کند؛ چنان‌که می‌گوید: «فاعتبروا یا اولی الأبصار» وی در فصل المقال بیان می‌کند که علت ورود ظاهر و باطن در شرع، اختلاف فطرت‌های مردم و تباین قریحه‌ها در تأیید و تصدیق است و علت ورود ظواهر متعارض برای تنبیه راسخان در علم جهت انجام تأویل جامع بین آن دو است.

به نظر او مطابق با سطوح گوناگون فکری، شیوه‌های بیانی گوناگونی وجود دارد. ابن رشد نوع بشر را بر مبنای انواع قیاس‌ها به سه دسته تقسیم می‌کند: اهل برهان یعنی فلاسفه که اهل یقیینند و اهل جدل که متکلمان هستند و عامه مردم که دارای عقول تاریک و فطرت ناقص‌اند. وی می‌گوید: بر مردم واجب است که بر هر چه در کتاب آمده به همان کیفیتی که هست ایمان آورند و هر چه در کتاب است حق است؛ مثلاً در قرآن دو دلیل بر وجود خدا است که برای همه مردم بدیهی است و آن دو یکی عنایت پروردگار است به هر چیز، به‌ویژه انسان و دوم حصول زندگی است در گیاه و حیوان. این دو دلیل را سزاوار نیست متزلزل کنیم.

در نظر ابن رشد آیات قرآن تنها هنگامی می‌تواند در جان و روان جمهور مردم به‌طور واقعی مؤثر واقع شود که بر معانی ظاهری آن‌ها حمل شود دین متعارف برای توده مردم کفایت می‌کند، اما فلسفه برای اقناع شخص فرهیخته ضروری است.

شما برای اثبات مدعای خود مبنی بر اینکه فلسفه اسلامی، بستر قرآنی و روایی دارد و مسلمانان قبل از آشنایی با فلسفه یونان، عقل‌گرا بودند. چه مستنداتی می‌توانید ارائه کنید؟

فلسفه اسلامی در بستر و زمینه اسلامی رشد کرده و ریشه در مناقشات کلامی دوره اول اسلامی دارد. مسلمانان در مرحله اول با مراجعه با آیات قرآن، به طرح پرسش‌ها و پاسخ‌های عقلی و فلسفی مبادرت ورزیدند. آنان در دوره اول، نه یونان و اسکندریه را می‌شناختند و نه با آثار آنان آشنایی داشتند و در این دوران، جنس مواجهه‌ها سراسر دینی بود. عقل ازآن‌رو نزدشان اهمیت داشت که قرآن و پیامبر اکرم (ص) بدان تأکید کرده و بدان ارزش بخشیده بودند. علامه طباطبایی در کتاب شیعه در اسلام می‌نویسد که قرآن کریم درآیات بسیاری به‌سوی حجت عقلی رهبری می‌کند و مردم را به تفکر و تعقل و تدبر در آیات آفاق‌ و انفس دعوت می‌فرماید و خود نیز به استدلال عقلی آزاد می‌پردازد.

به باور وی قرآن کریم با این بیانات، اعتبار حجت عقلی و استدلال برهانی آزاد را مسلم می‌شمارد؛ یعنی نمی‌گوید که اول حقانیت معارف اسلامی را بپذیرد و سپس به احتجاج عقلی بپردازد بلکه قرآن با اعتماد کامل به حقانیت خود می‌گوید به استدلال عقلی پرداخته و حقانیت معرف را از آن دریابید. علامه با آگاهی از خاستگاه دینی و قرآنی تفکر عقلی در حوزه فلسفه اسلامی، بیان می‌دارد که تفکر فلسفی راهی است که اعتبار آن را قرآن کریم تصدیق می‌نماید. به باور وی همه معارف حقیقیِ از توحید سرچشمه می‌گیرد قرآن به نحوی عقلی و برهانی آن را موردتوجه قرار داده است. شیعه از دیدگاه علامه، عاملی مؤثر در پیدایش تفکر فلسفی و پیشرفت و گسترش علوم عقلیه بود. پس از ظهور اسلام، دگرگونی بنیادینی در مفاهیم مربوط به مبدأ، معاد، انسان، عقل، نفس و آفرینش رخ داد. مسلمانان در پرتو این تحول، به‌گونه‌ای متفاوت اندیشیدند. تفکر عقلی مهم‌ترین دستاورد این دگرگونی بود.

پرسش این است که آیا باید این سنخ تفکر عقلی را نوعی فلسفه دانست؟ دوباره متذکر می‌شویم که فلسفه را نباید از دریچه محدود یونانی یا ارسطویی تعریف کرد. فلسفه اسلامی با توجه به عناصر و خصلت‌هایی که بیان گردید، متفاوت از فلسفه یونانی است. شالوده این فلسفه را تفکر و آموزه‌های قرآنی و دینی، سنت نبوی و ائمه معصومین (ع) و آموزه‌های باطنی شکل می‌دهد. فلسفه اسلامی یعنی این نوع از عقل‌ورزی. تفسیر تمثیلی، تأویل‌های رمزی، استشهاد به آیات و روایات و ادعیه و نوع خاصی از عقل که عقل دینی است، ویژگی فلسفه اسلامی است. تفکر عقلی در حوزه اسلامی، قوام‌بخش فلسفه اسلامی است البته کسی منکر اخذ (و نه اقتباس) فیلسوفان اسلامی از فلسفه خسروانی و یونانی نیست، اما این امری سهل نیست که بتوان درباره آن همچون مستشرقان فریفته گونه داوری کرد. فلسفه اسلامی چیزی را آماده و از پیش تعیین‌شده التقاط نکرد. مفاهیم در هر ساحت و سرزمینی متناسب بافکر و فرهنگ آنجا ظهور پیداکرده و رشد و نمو می‌یابد. مفاهیم بیگانه تا منطبق با خواست‌ها، نیازها، اقتضائات و پرسش‌های جدید نشوند نه در تفکر جدید راه خواهند یافت و نه به کار گرفته خواهند شد. فیلسوفان اسلامی مفاهیمی را از سایر ملل آگاهانه اخذ کردند و در درون فرهنگ خود پروراندند و آموزه، مفاهیم و اندیشه‌ای جدید عرضه داشتند. عناصر قوام‌بخش فلسفه اسلامی از درون و مفاهیم اخذشده از بیرون همگی باهم در نیرومندی و فربه‌گی آن نقش داشتند.

فلسفه اسلامی بسیاری از آموزه‌های قرآنی را اصل قرارداد و مفاهیم یونانی را رها کرد. در باب مبدأ، نفس و روح، مطابقت عقول با فرشتگان، کیفیت بدن اخروی و رستاخیز، صفات الهی و در رأس آن، علم خداوند، وجود منبسط، نسبت خدا با انسان، سعادت و اخلاق، مفاهیمی جدید و عمدتاً یونانی خلق کرد. حال می‌توان شرح داد که نسبت اسلام به فلسفه اسلامی، امری عارضی نیست که در آن، فیلسوفان مسلمان تنها تغییراتی را در برخی مفاهیم یونانی صورت داده باشند. این اضافه از نوع ماده و صورت نیز نیست. ویژگی خاص فلسفه اسلامی، عقلی و برهانی بودن آن است.

نباید فلسفه اسلامی را با الهیات خواه وحیانی یا عقلی یکسان گرفت و این خلطی است که اکثر مستشرقان و برخی محققان ایرانی دچار آن شده‌اند. فلسفه اسلامی، تفکری عقلی است که به نحو آزادانه و برهانی درباره امور بنیادین جهان می‌اندیشد. علامه طباطبایی معتقد است قرآن این تفکر عقلی را تأیید و امضاء نموده و آن را جزء تفکر اسلامی قرار داده است. این نوع تفکر با دیدگاه وی که به نحو عقلی و برهانی در باب مبدأ و آفرینش و جهان و جهانیان به تفکر می‌پردازد، تفکر فلسفی نامیده می‌شود.