نزدیک به دو سده است که مسئلۀ زوال در دنیای اسلام تبدیل به پرسشی نیرومند برای متفکران و مصلحان دینی گردید. هر یک التفاتی عرضه داشتند. یکی خواهان بازگشت بود، دیگری در صدد احیاء بود و آن سوم عصری سازی دین را در سرداشت. هر کدام طریقی پیمودند بی‌آنکه فهمی بنیادین از دین و روزگار داشته باشند.

روشفکران دینی ما یا با اصالت بخشیدن به وضع و خرد جدید، خواهان آشتی دادن دین با مولفه‌های نو بودند و طرح سازگاری را عرضه نمودند که در آن عقل جدید و وضع نومحور بود و دین تابعی از آن باید تن به سازگاری می‌داد. این دسته دغدغۀ خرد جدید داشته و تاریخ غرب و تحولات اصلاح دینی آن به‌همراه متفکرانش که درصدد رنسانس دینی بودند، اصل بود. فهم این گروه تابعی از فهم لوتر و کالوین در تجدید حیات دینی بوده و واژگانی غربی همچون دین معیشت اندیش و معرفت‌اندیش  تجربت‌اندیش را به کار بستند بدون آنکه به تفاوت زمینه‌های تاریخی دین‌های اسلام و مسیحیت غرب تفطن داشته باشند.

دستۀ دوم بدون عیان‌ساختن تلاش و رهیافت متفکران مغرب‌زمین کوشیدند تا منتظر پدیدارشناسانه (خواه هوسرلی، هایدگری یا کربنی) را محور تاملات قرار داده و به تفکیک دین وجودی و دین تاریخی یا نهادی دست زدند.

دین وجودی را حقیقت و باطن و گوهر دین نامیدند که با جان آدمی نسبت داشته و حقیقت دین می‌یاشد که نه در گزاره‌ها و باورهای گزاره‌ای بلکه در صیرورت درونی و تحول باطنی خود را نشان می‌دهد و در مقابل ظاهر بی‌روح و شریعت یا فقه قرار دارد که دین معیشت‌اندیش است و نسبتی با گوهر جان ندارد.

شاید بتوان گفت تمامی این سنخ از متفکران بی‌بهره از مطالعات بنیادین دین بوده و اگر از آنان تفاوت مثلاً رویکر امام الحرمین با غزالی را در اشعری گری بپرسیم، حیران خواهند بود.

بدون هیچ فهمی از فلسفۀ اسلامی و عرفان اسلامی و تنها از سر تکرار و تفنن، می‌گویند معجونی به نام فلسفۀ اسلامی بی‌آنکه هیچ از نزاع ها و  مناقشات در این باب آگاهی داشته باشند و حتی به ادبیات بحث تقربی پیدا کرده باشند، همین‌که می‌پرسند این فلسفۀ اسلامی آیا یونانی و یونانی‌زده است و برساختۀ عقلا نیت متافیزیکی و یونانی است یا نتیجۀ عقلانیت  و تفکری دینی است، نشان از آن دارد که هیچ‌یک از آثار بنیادین در این باب را نخوانده‌اند و اساساً فهم رویکرد فیلسوفان نخست مانند فارابی و ابن سینا در باب عقل، فلسفه، دین، شریعت، اخلاق و سعادت و تفاوت بنیادین آن از سنت یونانی در غفلت به سر می‌برند و آگاهی ندارند که چه گسست معرفتی بنیادینی در فیلسوفان اسلامی نسبت به سنت یونانی رخ داده است.

به همین سبب است که گاهی از درهم تنیدگی شریعت و فقه با باطن و حقیقت دین سخن می گویند  و گاهی از تعارض این دو ساحت.

چرا تمامی کوشش‌های متفکران اسلامی از فارابی تا ابن رشد در باب حکمت و شریعت و فلسفه و دین مورد التفات این گروه قرار نگرفت؟ پاسخ روشن این است که اساساً آگاهی از این کوشش‌ها نداشته و تلاشی برای مطالعه و فهم آنها مصروف نداشتند.

اینکه فقه یا شریعت را به‌سبب تکلیفی و اجتماعی بودن و اینکه انسان‌ها با آن نسبت عملی دارند، سکولار بنامیم و تمام دین را تجربه درونی فرد بدون پیوند با بنیان‌های حقیقی دین ترسیم کنیم، حکایت از آن دارد که نه می‌دانیم شریعت چیست و نه التقاتی به گوهر دین داریم.

این کژتابی‌ها در فهم سبب شد تا درنیابیم امر دینی چیست. بدون فهم صحیح از دین، مدعی می‌شوند در دورۀ سلطۀ خرد جدید، چیزی به نام دین وجود ندارد و در جوامع امروز انسانی با امر دینی مواجه نیستیم. به چه دلیل ادعا می‌کنیم آنچه امروز درمی‌یابیم غالباً دین نامیده می‌شود درواقع چیزی از سنخ تئولوژی یا یک ایدئولوژی برای کسب قدرت سیاسی است و دین به معنای تجلی امر قدسی بر ذهن کمتر دیده می‌شود؟ ریشۀ این تحلیل آن است که در درون مطالعات مغرب زمین در باب دین به سر می‌بریم. واژگان و اصطلات  را مقهور و مسحور کرده و نکوشیدیم تا با استقلال و در درون سنت اسلامی، دین را بکاویم. اگر سنجۀ تلاش اصلاح‌گران دین غرب سدۀ ۱۹-۱۷ باشد و با رویکردی پر اشتباه پدیدارشناسانه کربنی یا هایدگری دست به فهم دین بزنیم همچنان فهم‌مان از دین، دین تاریخی مسیحیت بوده و در درون سنت تاریخی غرب به سر می‌بریم. چرا به رسمیت نشناختن زیست جهان مدرن را باید مقابله با عقل و بازگشت به سلفی‌گری و مواجهه  خشونت‌آمیز با جهان و بنیادگرایی تلقی کرد؟ راهی غیر از بیرون آمدن از سلطۀ مفاهیم مغرب‌زمین و مستشرقان برای فهم دین و امر دینی نداریم. تا زمانی که مقهور سنت غربی و متفکرانش باشیم هیچ آگاهی از دین به دست نخواهیم آورد و تلاشمان سترون باقی خواهد ماند.