تأملی در سه مفهوم گسست، تأسیس و مدینه؛
نقدی بر کتاب «فلسفه فارابی» قاسم پورحسن

رحیم محمدی ـ‌آذر ۱۳۹۷

بحث ما با این پرسش آغاز می‌شود که؛ آیا مسلمانان و ایرانیانِ قرون دوم و سوم هجری و یا قرون بعدی میتوانستند در تاریخ و جهان خودشان فلسفه یونان را همانند یک یونانی در زمان و مکان خودش، فهم کنند؟ این پرسش ما را به سوی دو پرسش دیگر نیز می‌کشاند؛ گسست معرفت فلسفی به چه معنا است؟ و آیا برای مسلمانان و ایرانیانِ زمانه، پیوستن به فلسفه یونان یا تأسیس فلسفه‌ای دیگر ممکن بود؟
در واقع فلسفه، از یک سو تاریخ دارد و از یک تاریخ و عصری می‌آید و از سوی دیگر جهانی دارد و با یک زمینه و شرایطی پیوسته است. از اینرو هر چیزی که از تاریخ و جهان خودش به تاریخ و جهان دیگری هجرت کند، مسلماً گسست و پیوستی اتفاق می‌افتد. بنابراین بنیاد گسست، بر تفاوت «تاریخ» و «جهان» است. در عصری که تاریخ و جهان یونانی فروبسته شده بود و تاریخ و جهان اسلامی گشوده بود. مسلماً فلسفه یونان هم معنای نخستین خود را در تاریخ‌ها و جهان‌های بعدی از دست داده بود. اما بحث ما در اینجا «بحث تأسیس» است؛ آیا با آمدن فلسفه یونانی مسلمانان می‌توانستند فلسفه‌ای به سیاق فلسفه یونان و مناسب حال خودشان تأسیس کنند؟ پاسخ هم آری است و هم نه.
آری، از آن جهت که مسلمانان با آمدن فلسفه یونان فقط میتوانستند درس و بحث فلسفی داشته باشند و چند کتاب فلسفی بنویسند و چند نفر به اسم فیلسوف داشته باشند. نه، از آن جهت که فلسفه با تاریخ و جهانِ فلسفی مناسب خود پیوسته است و آن دو مقوم فلسفه هستند و به جهت آنکه تاریخ و جهان اسلامی خصلت‌های خاص خودش را داشت و در اساس تاریخ و جهان غیرفلسفی بود، پس نمیتوانست فلسفی باشد و بر بنیاد فلسفه گشوده شده باشد. در نتیجه تاریخ و جهان غیرفلسفی نمیتوانست فلسفه داشته باشد.
موضوع مهم دیگری که می‌خواهم به آن بپردازم، بحث «مدینه» و «الحروف» است. آیا مفهوم مرکزی فلسفه فارابی مدینه است؟ یا الحروف و زبان؟ به تبع آن می‌پرسم؛ چرا بحث از مدینه و فلسفه مدنی آنگونه که با فارابی آغاز شده بود، در فیلسوفان و مراحل بعدی به زوال رفت و مباحث دیگر جای آنرا گرفت؟ و چرا در کتاب پورحسن فلسفه مدنی و فیلسوفِ مدینه تبدیل می‌شود به فیلسوف الحروف و زبان؟ حتی پرسش مهم‌تری که در اینجا در پیش روی ما قرار می‌گیرد، این است که؛ چرا به طور کلی، پرسش از مدینه و مسأله‌ی مدینه در اندیشه مسلمانان و ایرانیان جایگاه چندانی نیافت؟
چنانکه میدانیم مدینه یونانی در قرون میانه، در روم مسیحی به «شهر خدا» تبدیل شد و در شرق اسلامی به «مدینه فاضله». البته در شرق در تحولات بعدی اتفاق دیگری هم رخ داد؛ در واقع در یونان عدالت و سعادت صفت مدینه بود، از اینرو مدینه‌ای که عدالت و سعادت در آن به ظهور رسیده بود و مدینه نظم و سامان عادلانه و سعادتمندانه داشت، میتوانست شهروندان و ساکنانش را نیز به کمال برساند. اما در ایران دوره اسلامی این دو (یعنی عدالت و سعادت) به صفت نفس تبدیل شدند. در واقع بحثِ نفس در جهان اسلامی به گونه‌ای سامان یافت که به بحث مرکزی دانش‌ها و علوم تبدیل شد و نفس کرسی عقل و عدالت واقع شد و مدینه دیگر موضوعیّت و کرسی بودن خود را از دست داد. به دیگر سخن کمال و سعادت نفس، جای کمال و سعادت مدینه را گرفت. در اینجا می‌توانیم بپرسیم چرا این اتفاق افتاد؟ آیا تاریخ و جهان اسلامی بر بنیاد نفس و به تعبیر قدما بر بنیاد نفسِ ناطقه تأسیس شده بود؟ ولی تاریخ و جهان غربی بر بنیاد مدینه تأسیس شده بود؟
در نزد فارابی و کلاً در فلسفه‌ی قدما «امر طبیعی» (یا تکوینی) مقدم و مسلط بر «امر وضعی» است و همواره طبیعت و خلفت و سرشت مقدم بر هر امر وضعی و قراردادی است. از اینرو مباحث الحروف و زبان، به جهت آنکه به یک امر وضعی و قراردادی تعلق دارد، نمی‌تواند بحث مرکزی و اصلی فارابی باشد. چون فارابی هیچ وقت امر وضعی را بر امر طبیعی مقدم و مسلط نمی‌دانست. بنابراین، الحروف رساله مهم فارابی نیست، چون موضوع آن امر وضعی است نه امر طبیعی. در نظر فارابی وجود مدینه منوط به «دو چیز طبیعی» و «یک چیز وضعی» است و هر مدینه‌ای از ترکیب این سه به وجود می‌آید و به واسطه این سه از مدینه‌های دیگر متمایز می‌گردد.
در واقع در فلسفه فارابی منطق بدن و مدینه و کیهان یکسان یا همسو است و مدینه فاضله منطبق با نظامات طبیعی بدن (تن) و کیهان (نظام آفرینش) است. اما مدینه‌های جاهله به جهت آنکه انطباق اندکی با بدن و کیهان دارند، مدینه‌های غیر طبیعی هستند. در اینجا مفهوم طبیعت (یا طبع) یک مفهوم کلیدی است که بعدها مفاهیم حیّز طبیعی و حق طبیعی و نیچریه (طبیعت گرایی) از روی آن ساخته شد. البته مفهوم طبیعت در زبان فارسی به مزاج ترجمه شده است. حافظ در بیتی به شکل پرسشی می‌گوید: مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ ـ کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی؟
همچنین در طب سنتی بدن محصول ترکیب

مزاج‌های چهارگانه (گرمی و سردی و خشکی و تری) بود و اگر تعادل این چهارتا بهم می‌ریخت، بدن بیمار می‌گشت. از اینرو «تعادل مزاج» مفهوم کلیدی در طب سنتی بود.